همهٔ مردم ایران (به عنوان کشوری که مذهب رسمی دارد و آن مذهب هم شیعه است) و مناطقی که بخشی از جمعیت آن شیعه است، ناچاراً به محرم و مراسمات عزاداری حسین اندیشیدهاند. من هم هر سالِ قمری به این رفتار عجیب فکر میکنم. حالا فرصت خوبی است که با نوشتن، کمی ذهنم را مرتب کنم و باب صحبتی را باز کنم.
راست و دروغ
بد نیست که اعتراف کنم که دوستانم من را بیشتر با صفت متعصب میشناسند؛ اما این تعصب هیچوقت احساس پایداری نبوده بلکه من به قول تولستوی «مثل پیراهن عقیده عوض میکنم». روزگاری بچه مسجدی بودم. به لطف استعدادی که در تقلید صدا دارم، از مکبرهای تلویزیون یاد گرفتم که با صوت و صدای زیبا در مسجد تکبیر بگویم. کارم موفقیتآمیز بود و توانستم با صدای خوب مسجد محل را شلوغ کنم. حسابی معروف و محبوب شده بودم.
در مسجد اتفاقاتی برای منِ نوجوان افتاد و بعد از آن محله رفتیم. شروع به خوانش کتاب تاریخ ایران از امیرحسین خُنجی کردم. کتابی بود مفصل و بلند اما دارای اشتباهات علمی که به تازگی متوجهشان شدم. اکنون آرای نویسنده به نظرم زیادی نژادپرستانه میآید. آن زمان من یک نژادپرست میهندوست بودم. بسیار هم به دین مزدیسنا یا زرتشتی علاقمند شده بودم و از اسلام برگشتم. شنیده بودم که انجمن زرتشتیان ایران اجازهٔ تغییر دین و گرویدن به دین مزدیسنا را به کسی نمیدهد؛ بنابراین به طور غیررسمی خودم را زرتشتی میدانستم و نمازم را تا حد ممکن با آیین جدیدم میخواندم.
این پیراهن هم مدت زیادی برای من نماند و ایمان من به خداوند سست شد. من آتئیست شده بودم، آن هم چه آتئیستی! آن زمان آتئیست دیندار بودم. درست مثل مذهبیها، دین من بیخدایی بود. تنها خوبی من این بود که دوست مذهبی من میتوانست با من حرف بزند. آن زمان، علی پاسخی برای من نداشت و بیشتر از این که به دینش میخندم دلزده میشد؛ اما اکنون مسلمان باسوادی است و از مصاحبت با او لذت میبرم.
من بیخدا به دانشگاه رفتم. آن زمان ایمان داشتم که نهتنها قطعاً خدایی وجود ندارد، بلکه هم علم و هم فلسفه علیه این مفهوم قلم میزنند. آخر دانشمندان بزرگ همگی بیخدا بودند. شانس بزرگ من استادان و دوستان خوبم بودند. آنجا انقلاب اصلی در من شکل گرفت. دنیا به این سادگی نیست. نمیتوان با قطعیت در مورد این مسائل نظریهپردازی کرد. از آن زمان من هستم و دنیایی از گیجی و پرسش. دانستم که هیچ نمیدانم و احتمالاً هیچ نخواهم دانست. دنیا لبالب از دروغ و نادانی پر است. شاید خدایی باشد. من معنویت و ایمان میخواهم.
خواندم که تا قرن دوم هجری در میان زنان مسلمان اثری از حجاب نبود. خواندم که احتمالاً قرآن دستنخورده به دست ما نرسیده است. چه بخواهیم و چه نخواهیم مغز ما از کودکی شسته میشود. تازه معلوم میشود که ماجراهای مربوط به همین سی چهل سال پیش هم دروغ بودند؛ آن هم چه دروغهای شاخداری! پس به احتمال قریب به یقین بخش اعظم خطبههای ملاهای بیسواد و نوحههای مداحان چیزی جز دروغهای جگرسوز نیست.
حال لب کلام را میگویم. مانند بسیاری از داستانهای دینی، واقعهٔ کربلا هم میتواند تمثیل قوی و خوبی باشد. آنچه که حسین کرد، ایستادگی در برابر ستم بود. آنچه که گفت این بود که «فرزندم، مبادا به کسی ستم کنی که در برابر تو هیچ یاوری جز خدا ندارد1». آلبر کاموی عزیز هم در مقالاتی با عنوان «نه قربانیان و نه جلادان» همین را میگفت. نه ستم کن و نه اجازهٔ ستم به ستمگر بده.
پوچی عزاداری
فرض را بر این گذاشتیم که در واقعهٔ کربلا همان شد که اکنون به خورد مردم داده میشود: هفتاد و دو نفر در برابر سپاه ۴۰۰۰ نفری اشقیاء به انضمام ستم و تشنگی و هر آنچه که گفته میشود. هزار و چهارصد سال پیش به هفتاد و دو نفر ستم شد. حماسهٔ حسین پیامی داشت بسیار مهم و آن این بود که در مقابل ستمگر بایستید. اکنون که حکومت جفایی میکند یک میلیون برابر بزرگتر از آنچه که یزیدیان کردند (ستم به دستکم هفتاد میلیون نفر ایرانی) مراسم عزاداری برای کسی که هزار و چهارصد سال پیش در مقابل ستم ایستاد، مضحک است. چطور میتوانند در حالی که استخوانهایشان زیر بار ستم له میشود و آخ هم نمیگویند از حسین بگویند و بگریند؟ اگر همان حسین اکنون حاضر بود چه میکرد؟ مظلومیت حسین به عزاداران ابلهش است.
هیچگاه فراموش نخواهد شد که در زمان همهگیری، هیأتهای عزاداری با مردم و کادر درمان کاری کردند که شمر با حسین و یارانش نکرد. بلاهت بیحد و حصر کسانی که معتقد به آنتیبیوتیک بودن مراسم عزاداریاند، از سم اسبان اشقیاء بدتر است. به جای لب و دهن بودن، آنچه که باید را انجام دهید. آنچه که در عاشورای ۸۸ انجام شد باعث سرفرازی حسین بود نه آن چه که در عاشورای ۹۹ و ۱۴۰۰ در اوج بیماری و مرگ رخ داد. اگر لالایی بلدید برای خودتان بخوانید.
نذریهای ده شبه
احتمالاً یکی از نوشتههایی که در آیندهٔ نزدیک منتشر خواهد شد در مورد خیریه و اثربخشی آن است؛ اما بیایید فرض کنیم که سیر کردن گرسنگان ثواب بسیار دارد. در نذریهایی که در مساجد و حسینیههای اطراف من داده میشود نکتهٔ جالبی هست. در مجلسی که به اصرار پدرم و زور کنجکاوی حاضر شدم، حدود ۱۰۰ نفر آدم دارا در یکی از محلههای ثروتمند شهر حاضر شدند. دست کم ۱۰۰ پرس غذا داده شد. در ۱۰ روز محرم ۱۰۰۰ شکمِ سیر سیر شد. با این غذاها میشد در سال به شکم یک نفر سیر کرد و سیر نگه داشت. حالا نه به این زشتی ولی با این مبلغ میشد کار مفیدتری کرد.
مراسم شربتخوران و لیوانهای روی زمین
صبح امروز علی، دوست قدیمی و خوبم با من تماس گرفت. بار سوم بیدار شدم و جواب دادم. گفت که «سالهای قبل عزاداری میکردم ولی کار بیفایدهای بود. بیا بریم جاهایی که شربت میدن و مردم لیوانشونو میریزن روی زمین رو پاکسازی کنیم و…» ایدهٔ خوبی بود و من هم بله گفتم.
خیابان غوغا بود. سیل آمده بود که هیچ، شربتخوران هم قوز بالاقوز رفتگران (جون مادرت نگو که بگم پاکبان!) شده بود. پاکت به دست شروع به جمع کردن آشغالها کردیم. بسیار جالب بود. من و علی موذیانه به سمت کسانی که لیوانشان را همانجا ول میکردند میرفتیم و جلوی پایشان خم میشدیم تا تمیز کنیم. اکثراً شرم میکردند. علی یک مکالمهٔ جالب شنید:
آشغالریز: آقا ببخشید!
آشغالریز به رفیقش: بچه عجب کاری کردم! لیوانمو انداختم، اون یارو اومد جمعش کرد. زشتِ خوار!
رفیقِ آشغالریز: خُب خری که آشغالتو ریختی روی زمین!
علی
مردم خوب بودند! از ما تشکر کردند. کمکم میاومدند و آشغالشان را تحویل میدادند و میرفتند. بعضیها چه ما باشیم و نباشیم، زباله را به سطل زباله میاندازند. بعضیها به خودشان زحمت نمیدهند و تا سطل نمیروند و همانجا ول میدهند؛ ولی اگر سطل نزدیک باشد بدشان نمیآید تمیز باشند. یکی که دید سطل دور است، ظرفش را مچاله کرد و داشت با موتور با خودش میبرد که علی جلویش را گرفت و راحتش کرد.
از قاعدهٔ طلایی اخلاق هم یاد کردیم. استادم بعد از تعریف این قاعده میگفت که «اما این دیگری کیست؟ دیگری هر آن کسی است که در جهان شما است. کسی که آشغالش را همانجا رها میکند، مبادا که ماشینش کثیف شود، جهانش به اندازهٔ یک خودرو کوچک است. در عوض هستند کسانی که آنقدر جهان بزرگی دارند که حتی نگران آلودگی کرهٔ مریخ هم هستند!» روز خوبی بود.
سخن بسیار است
هر سال در این موارد فکر میکنیم. مطالعهٔ هم هست. این نظرات من بود.اگر مذهبی/ارزشی هستید روی سخنم با شماست. نظر بدهید و اگر اشتباه میکنم، بگویید که چی بخوانم که مفید باشد. نظرم را عوض کنید ولی سعی نکنید در زمین بسکتبال با من فوتبال بازی کنید؛ یعنی اول قواعد بحث را بدانید.
بسیاری از واژگان، به لطف حکومت عزیزمان معنایشان را از دست دادهاند. واژهٔ «برکت» دیگر زیبا نیست. «امر به معروف و نهی از منکر» که نماد زشتی و ستم است. همین امر به معروف و نهی از منکر که توسط حکومت انجام میشود اثر کاملاً منفی دارد. با وحشیبازی نمیشود کسی را [به قول خودشان] هدایت کرد. امر به معروف و نهی از منکر نکنید، مگر زیرکانه، صادقانه و مؤدبانه.
اگر عرزشی هستید یا از خود حکومتید. لازم نیست من را بکشید یا اذیت کنید. من ارزش اینهمه زحمت را ندارم. آزادی بدهید و قول میدهم که پشیمان نخواهید شد.
Comments
No comments yet. Be the first to react!