هو العلیّ
بدون هیچ مقدمهای میرم سر اصل مطلب: من زندگی و زندهبودن و زندگانیام رو مدیون امام رئوف هستم. شاید اصلاً برای همینه که اسمم رضا است. اما واقعاً چقدر رضا ام؟ چقدر شبیه آقا موسی الرضا مَنِش میکنم؟ چقدر کارهام به دلِ رئوف آقام (که حتی خجالت میکشم از به کار بردن اون میم مالکیت ولی خب شما خودتون به بزرگی خودتون و پر رویی من ببخشین دیگه … ) میشینه؟ یا دارم با اعمال و رفتار و کردارم خنجر به دل و جگر اربابمون میکنم؟؟
من عاشقِ علم و یادگیری هستم! یاد روایتی از امام رضا ۴ افتادم که میگن «عالم در محضر ما همچون گوی جهاننماست!» همیشه این روایت برام مصداق علم و فهم و درک بوده. انگاری کسی که به «علم» برسه، اونه که میتونه ادعا کنه کل عالم مثل یه گوی جهاننما تو دستانشه و همه چیز رو از زیر و دشت و پیدا و پنهان میتونه ببینه و بدونه.
اما مدتیه این رضای بیوفا حواسش پرت شده … یادش رفته «إنا مدینة العلم و علی بابها» رو! یادش رفته «و نفخنا فی رَوعِه جوابهُ لِتِلكَ المسئله» رو و یادش رفته تمامِ هستی این جاست! یادش رفته «علیّ مع الحق» و حتی حواسش نیست که خدا میگه «یؤتی الحکمة من یشاء»!
اما دیگه وقت فراموشکاری نیست! دیگه وقتِ حواسپرتی نیست! الآن که دید و فهمید، حالا وقت کمرِ همت بستنه!
آره … داشتم میگفتم! این رضای قصّهٔ ما دلش چرک شده؛ خونمرده شده؛ آسیب دیده و تاریک شده. نیازمند یک عدد ورود به حرم امام اضا از سمت قبر آقای نخودکیه! یا داخل حرم شدن از سمتِ اون در و بستای که شیخبهایی ساخته … دلش یه بغل امام رضا میخواد تا شاید دوباره فرصتی پیدا کنه بالکه شبیه رضای رضاها بشه.
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا شود که گوشهٔ چشمی به ما کنند؟»
-- دوازدهم تیرماه یکهزار و سیصد و نود و نه.
Comments
No comments yet. Be the first to react!