- نوشتهٔ: محمدصالح کامیاب
سرانجام انتظارها به سر رسید. وقتی این سفر آغاز شده بود، به اندازهٔ یک روستا جمعیت داشتیم. و حالا حتا بیشتر هم شده بودیم. البته چند مورد وداعِ دارِ فانی هم داشتیم. روحشان شاد. ما به مقصد رسیده بودیم؛ به آلفا قَنطورِسِ پی یک! اشک در چشمانم حلقه زده بود.
_ من رو به یادِ زمین میاندازه… خیلی دلم برای زمین تنگ شده بود!
اِدوارد، فرماندهمان با صدایی رسا گفت: «قبل از هرچیز باید یک گروهِ سه نفره برای بررسیِ وضعیتِ سیاره عازم بشه.»
همه میدانستند که بهترین افراد برای این مأموریت الکساندرِ شیمیدان، خواهرش کاتیای زیستشناس و چانگِ هواشناس هستند. آنها سوار یکی از فضاروها شدند و به سمتِ سیاره حرکت کردند.
قرار بود گروه حداکثر تا فردا گزارش را برای ما ارسال کند.
فردا صبح با هیجان از خواب بیدار شدم و به اتاقِ فرماندهی رفتم. نمیتوانستم صبر کنم تا گزارشِ گروهِ بررسی را بشنوم. اِدوارد روی صندلیاش نشسته بود و در اعماقِ ذهن خود فرو رفته بود.
_ سلام فرمانده! چه خبر از گروهِ بررسی؟ گزارش دادند؟»
_ نه! هیچ خبری ازشون نیست.
_ یعنی چی که هیچ خبری ازشون نیست؟
_ شاید یادشون رفته یا شاید اتفاقی براشون افتاده باشه. اگر تا فردا ازشون خبری نشد عملیاتِ نجات رو آغاز میکنیم.
یعنی چه اتفاقی برایشان افتاده بود؟
همه در اتاق فرماندهی جمع شده بودند. هیچ خبری از گروهِ بررسی نبود. باید مأموریت نجات را آغاز میکردیم. فرمانده، من، راشیل و جورج را برای این مأموریت انتخاب کرد.
پس از این که لباس فضانوردیام را پوشیدم، همراه با راشیل و جورج به سمتِ یکی از فضاروها رفتم. فضاروها شبیه به استوانههایی پهن هستند و برای فرود بر سیارات و یا بلند شدن از آنها استفاده میشوند. جورج خلبانِ ما بود.
فضارو از فضاپیما جدا شد و به سمتِ گرانشِ سیاره شتاب گرفت. وقتی واردِ جو شدیم، جورج موتورهای زیرینِ فضارو را روشن کرد تا از سرعت آن بکاهد. اگر سرعتمان بالا بود، در جو میسوختیم!
پس از مدتی طولانی، بالاخره روی سیاره فرود آمدیم. از فضارومان پیاده شدیم و به اطراف نگاهی انداختیم. فضاروی آنها در همان نزدیکی قابلِ مشاهده بود. به سمتِ آن حرکت کردیم.
در همین حین، اسکنِ سنسورهای لباسم تمام شد و نتیجه روی حبابِ آن، جلوی چشمم به نمایش درآمد: «نیتروژن: ۷۷٪، اکسیژن: ۲۰٪، سولفوریک اسید: ۲٪، بقیهٔ گازها ناچیز».
خوشبختانه یک لایهٔ پلاستیکی سطوحِ فلزی لباسم را پوشانده است. وگرنه ممکن بود تا چند دقیقهٔ دیگر خوردگی باعثِ نشتی لباسم شود، آنوقت نوبت خودم بود تا توسط اسید خورده شوم!
راشیل صدایم زد: «هی بهزاد! چی شده؟ چرا وایسادی؟»
_ داشتم عناصرِ موجود در هوا رو بررسی میکردم. تقریباً شبیه به زمینه. بهجز ۲٪ سولفوریک اسید!
_ چی؟ سولفوریک اسید؟
نگاهی به فضارومان انداخت. ادامه داد: «نکنه یه وقت فضارومون نابود بشه!»
به فضاروی گروهِ بررسی اشاره کردم: «این که به نظر سالم میرسه.»
راشیل لحظهای تأمل کرد و سپس به سمتِ فضارو برگشت. همان لحظه جورج با صورتی درهمرفته از فضارو خارج شد.
_ هیچ خبری ازشون نیست! انگار آب شدن رفتن توی زمین!»
_ باید جنگلِ اطراف رو بگردیم. شاید اثری ازشون پیدا کنیم.
واردِ جنگل شدیم. نورِ ستارهٔ آلفا قنطورسِ بی از بینِ شاخه و برگ درختان بر زمین میتابید. خیلی دوست داشتم حبابِ لباسم را از سرم بردارم تا بتوانم این منظرهٔ شگفتانگیز را بهتر ببینم. حباب حتا نمیگذاشت بتوانم صداهای اطراف را بشنوم. دلم برای شنیدنِ صدای پرندگان لک زده بود.
ناگهان دادِ جورج به هوا بلند شد. سپس چیزهایی گفت که نفهمیدم. صدا قطع و وصل میشد. راشیل هم عینِ مجسمهها خشکش زده بود. به سمتِ آنها رفتم تا ببینم چهخبر است.
_ وای خدای من!
نفس در سینهام حبس شده بود. جسدِ الکساندر روی زمین افتاده بود. حبابِ لباسش شکسته بود و صورتش غرق در خون بود. اسید تمامِ پوست صورتش را خورده بود و در حالِ خوردن گوشتش بود. جای زخم عمیقی هم روی صورتش بود. احتمالاً همان دلیل مرگش بود.
_ یعنی یه حیوون بهش حمله کرده؟
آنها چیزهایی گفتند ولی من متوجه نمیشدم. یعنی بلندگوی لباسم خراب شده بود؟
رایانکِ الکساندرِ مرحوم را برداشتم و نگاهی به آن انداختم. صفحهٔ آن هی خاموش و روشن میشد و طرحهای بیشکل روی آن نشان داده میشد. گذاشتمش زمین.
خوشبختانه زبان اشاره بلد بودیم. با اشاره بهشان گفتم که صدایشان را خوب نمیشنوم. جورج و راشیل هم با اشاره گفتند که آنها هم همین مشکل را دارند.
به جستوجو ادامه دادیم. هنوز ذهنم درگیر مشکل ارتباطیمان بود. چرا راههای ارتباطیمان مختل شده بود؟ چرا رایانکِ الکساندر درست کار نمیکرد؟
کمی نگذشته بود که جسد کاتیا را هم پیدا کردیم. او هم در شرایطِ مشابه با الکساندر بود. رایانکِ او هم کار نمیکرد.
فقط جسدِ چانگ مانده بود که باید پیدا میکردیم. هنوز نمیدانستیم چه چیزی باعثِ مرگ آنها شده بود.
هوا تاریک شده بود و هنوز جسدِ چانگ را پیدا نکرده بودیم. تصمیم گرفتیم که به فضارومان برگردیم.
وارد هوابند فضارو شدیم. پس از اینکه هوای سیاره بهطور کامل از هوابند خارج و هوای بهداشتیِ فضارو جایگزین آن شد، درِ فضارو باز شد و وارد آن شدیم. لباسهای فضانوردیمان را در آوردیم و بعد از کمی نفس گرفتن، دورِ هم جمع شدیم.
_ سامانهٔ ارتباطی شما هم درست کار نمیکرد؟
_ آره برای من هم مختل شده بود.
_ رایانکهای الکساندر و کاتیا هم مختل شده بودن.
_ شاید میدانِ مغناطیسیِ این سیاره عاملش بوده باشه.
_ احتمالش هست.
_ در اینصورت این سیاره چندان بهدرد ما نمیخوره. من که نمیتونم بدونِ وسایلِ الکتریکی زندگی کنم.
راشیل زمزمه کرد: «چانگ؛ تنها عضوِ سایبورگِ گروه…»
_ چی؟
_ چانگ یه سایبورگ بوده. اگر وسایل الکتریکی مختل میشن، پس سامانههای الکتریکیِ چانگ هم مختل شدن.
_ یعنی میگی چانگ اونها رو کشته؟
سکوتی مرگبار بر فضارو حاکم شد.
یادداشت نویسنده
این سومین داستان و اولین داستانِ علمیتخیلیای است که نوشتهام.
Comments
No comments yet. Be the first to react!